شاهزاده ما،سید آرتین جونیشاهزاده ما،سید آرتین جونی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

✿آرتین جونی دردونه پاییزی ما ✿

عکس خانوادگی در قالب عروسکی

آرتینم اینم تندیس عروسکی از خانواده کوچکمان(مامان این عروسکها رو خیلی دوست داره،چون یادآور خاطرات قشنگه براش،اون خانم و آقا که تندیس مامان سمیه و بابا محسنه وقتی تورو 6 ماهه باردار بودم از شهر زیبای ماسوله برات سوغاتی خریدم و اون کوچولوی دوست داشتنیم که آقا آرتینه وقتی قصد بچه دار شدن داشتم به نیت تو خریدم و همیشه کنار تختم بود،الان هر سه این عروسکها تو ویترین اتاقت جای گرفته پسرکم).     نازدونم این پست رو برات گذاشتم تا وقتی بزرگ شدی و دیدیش خنده بر لبان زیبایت بیاد و دل مامان رو با خنده شیرینت غرق شادی و شعف کنی و بدونی مامان با ذوقی داری و از هر حربه ای برای شاد کردنت استفاده می کنه(شیرینی ...
20 اسفند 1391

خداحافظ روروئک

خوشگلکم امروز دیگه روروئکتو از اتاقت جمع کردم و گذاشتم تو کارتونش تو انبار چون فقط فضایی از اتاقتو اشغال کرده بود،اون موقع که داشتیم برات خرید سیسمونی می کردیم نمی دونستم این وسیله مضراتش خیلی بیشتر از فوایدشه(به نظر من کلا فایده اش شاید فقط سرگرم شدن بچه است تا مادر یکم به کارهاش برسه)،اما بعد از خریدین بود که تو تلویزیون(برنامه دکتر سلام)پزشک فوق تخصص اطفال(که مسن بود و دارای تجربه)حسابی از مضرات روروئک گفت و از خانواده ها خواست این وسیله رو نخرن حتی گفت در بسیاری از کشورها فروشش ممنوعه و برخی از کشورها هم که می فروشنش روش برچسب اخطار حک شده و خطرات ناشی از استفاده از اون رو قید کردن و استفاده از اون زیر 7ماه ممنوع ...
20 اسفند 1391

اولین خرید لباس با آرتی جونم

پسرگلم اینها لباسهای عیدته که برات خریدم البته با خودت رفتیم خریدیم،این مدت از لحاظ لباس هیچ کمبودی نداشتی(دست مامان گلم درد نکنه)خیلی از لباسهات نپوشیده کوچیک شدن و لباسهای زیادی هم داری که هنوز اندازت نمیشن،اون موقع که تو دل مامان بودی و داشتیم برات خرید لباس سیمونی می کردیم از مامانی خواستم برای عیدت هیچی نخره بهش گفتم دوست دارم خودم با پسرم برم خرید و براش لباس عید بخرم مامانی هم قبول کرد و بجای لباس مهمونی لباسهای تو خونه برات خرید(دوستت دارم مامان مهربونم).عزیز دلم متاسفانه خودت نمی تونستی انتخاب کنی این لباسها به سلیقه منه امیدوارم در آینده وقتی عکسهاشو دیدی ازشون خوشت بیاد،بی صبرانه منتظر روزیم که با سلیقه خودت برات لب...
19 اسفند 1391

ورود به 5 ماهگی

    پسر خوشگلم ورودت رو به ماه پنجم زندگیت تبریک میگم(البته با ١٠ روز تاخیر).     بعداز اینکه واکسن پایان 4ماهگیتو به اتفاق من ،مامانی و بابا محسن زدیم عصرش به اتفاق مامانی و بابا جون رفتیم خونه مامانی چون قصد داشتیم 10روزی رو اونجا بمونیم تا مامان به خرید عید و آرایشگاه برسه خوب با تو گل پسر کمی اینکارهارو انجام دادن سخته بنابراین تورو به مامانی می سپردم و به کارام می رسیدم.١٠روزی که اونجا بودیم خیلی خوش گذشت خاله با بچه هاش اومد پیشمون،خونه عمه های مامان رفتیم(مامان  ٣تا عمه داره که خیلی ماهن و خیلی هم دوستشون داره بزرگتر که شدی باهاشون بیشتر آشنا میشی)،تو گل پسرم هم اصلا غریبی نمی کردی...
19 اسفند 1391

ستاره ی خونم شدی، تو وصله ی جونم شدی

  آرتینم یکشنبه ٧اسفند ماه سال گذشته(ساعت11ظهر)بهترین روز زندگی مامان بود چون اونروز مامان جواب آزمایش بارداریشو گرفت و فهمید تو کوچولوی دوست داشتنی تو دلش خونه کردی.بابا محسن ٤اسفندماه بود که چشمشو عمل لازیک کرده بود و ١هفته ای رو مرخصی گرفته بود و خونه استراحت می کرد،بنابراین مامان خودش به تنهایی با یه دنیا امید(مامان یقین داشت که تو رو خدا بهش هدیه داده) راهی آزمایشگاه شد.هیچ وقت چهره خانم لطفی( دکتر آزمایشگاه )از ذهن مامان پاک نمیشه وقتی خواست جواب رو به من بده ابروشو بالا انداخت و یه خنده خیلی کوچولو کرد(مثلا می خواست من نفهمم اما قیافشو تابلو کرد)،دیگه طاقت نیاوردم ازش پرسیدم جواب چیه؟گفت می خوای مثبت باشه ی...
7 اسفند 1391

صد بار بوسه بر دستان کوچکت زدن کم است

فرشته معصومم چقدر زیبا در آغوشم به خواب میروی در حالی که با دو انگشت نحیفت  زنجیر گردن مادر را محکم گرفته ای،اینگونه احساس امنیت می کنی دلبندم ؟ می خواهی هرگز از مادر جدا نشوی؟عزیز مادر زنجیر یک جسم سرد و بی احساس است تمام وجود مادر به تو متصل شده است و با برنده ترین اشیاء نیز از هم گسیخته نخواهیم شد،اینرا بدان نازنینم مادر حتی بهشت زیبای خداوندی را بدون تو نمی خواهد پس هراسی به دل راه مده و آسوده بخواب که پیش از آ نکه چشم بگشایی در برابر دیدگانت قرار خواهم گرفت و دستان کوچکت را غرق بوسه خواهم کرد و صورت چون مهتابت را به سینه ام خواهم فشرد تا بدانی مادر تا زمانی زنده است تورا تنها...
6 اسفند 1391

آرتین و دوستان عروسکیش(آنیتا و آرسین)

  آنیتا،آرتین،آرسین  شکرکم این سه تا اسم،اسمهایی هستند که مامان خیلی دوستشون داره که اگر دختر میشدی قطعا اسمت آنیتا میشد چون بابا محسن با آنیتا و آرتین موافق بود و از آرسین خوشش نمی اومد می گفت یکم دخترونست،بنابراین چون مامان از اون دو تا اسم هم خوشش میاد اسم عروسکاتو گذاشته آنیتا و آرسین.   عاشقتم عروسکم   میمیرم برات ملوسکم    ماجرای انتخاب اسمتم که قبلا یه پست برات گذاشتم( ماجرای انتخاب نام آرتین جون ) ...
5 اسفند 1391

آرتین در حمام

هلوی مامان،خداروشکر تو اصلا از حموم بدت نمیاد و  اونجا ساکت و آروم هستی(البته من هم خیلی با آرامش و نوازش می شورمت) وقتی تو حموم هستیم من برات حرف میزنم،شعر می خونم و قربون صدقت میرم و تو هم فقط گوش میدی،جدیدا هم خیلی به اطرافت توجه می کنی و دنبال چیزی می گردی تا باهاش بازی کنی مثلا وقتی شامپوت دم دستت باشه با دستت میزنی میندازیش یا لیفتو محکم میگیری تو دستت باهاش بازی میکنی،تو وان نشستن رو هم خیلی دوست داری از همون ٢٠روزگی که به خاطر ختنه ات دکتر گفته بود روزی سه بار تو وان آب گرم بذاریمت خیلی خوشت میومد (ماشاالله به تو گل پسرم که اینقدر آقایی).      و اینم عکساش(انشاالله بزرگتر که شدی و خودت...
4 اسفند 1391

آرتین و قورقوریش

 نازدونه مامان،امروز بردمت تو آشپزخونه تا ناهار درست کنم (آخه پنج شنبه ها بابا محسن ناهار میاد خونه وگرنه مامان اهل ناهار درست کردن واسه خودش نیست) می خواستم جلوی چشمم باشی و تنها نمونی(وگرنه عاشق برنامه کودکی بیشتر اوقات میذارمت تو صندلیت جلوی تلویزیون و به کارام میرسم)، بنابراین گذاشتم تو گهوارت و آوردمت تو آشپزخونه و خودمم مشغول آشپزی شدم،تو هم حسابی با  قور قوری مشغول حرف زدن و آواز خوندن و شکلک درآوردن براش شدی از طرفیم حرص می خوردی که چرا نمی تونی بگیریش بالاخره بعد از گذشت نیم ساعت دیگه عصبانی شدی و جیغ کشیدی(البته منم دیگه غذامو پخته بودم)و دیگه نمی خواستی اون تو باشی(خوشگلم چون غلت میزن...
3 اسفند 1391