شاهزاده ما،سید آرتین جونیشاهزاده ما،سید آرتین جونی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

✿آرتین جونی دردونه پاییزی ما ✿

پایان بارداری

پسرم امروز باز وقت دکتر داشتم.گفت دیگه صبر جایز نیست چون فشارم 13روی 9بود و دفع پروتینم هم به قول خانم دکتر لب مرز.خانم دکتر گفت تا عصری صبر کنم و روغن کرچک بخورم اگر درد زایمان شروع شد که زودی برم بیمارستان در غیر اینصورت آمپول فشار بزنن اگر خدا خواست و بدنیا اومدی که هیچ وگرنه باید سزارین بشم توکل به خدا امیدوارم هرچی صلاحمونه همون بشه.البته باید ببینیم نظر کادر پزشکی بیمارستان هم همینه آخه دکترم تو اون بیمارستان کار نمی کنه.دوست داشتم یک هفته باقی مونده هم باهم سپری می کردیم ولی گویا صلاح نیست.(راضیم به رضای خدا) دوستان خوبم برای من و پسرم دعا کنید.     جهت اطلاع دوستان خوبم:بیمارستان رفتیم ازم آزم...
3 آبان 1391

انتظار شیرین

سلام فینگیلی مامان خوبی پسرم.قطعا خوبی چون خداروشکر ورجه ورجهات نشون دهنده خوب بودنته قبل از اینکه خودم به این روزهای پایانی نزدیک بشم هر زن بارداری رو میدیدم از این روزهای آخر شاکی بود اینکه چقدر دیر میگذره و چقدر شرایطشون سخت شده و به منم می گفتن منتظر همچین روزهایی باش .اما مامانی اصلا همچین چیزی برای من اتفاق نیوفتاد این روزها داره خیلی زود می گذره از طرفی خیلی دوست دارم هر چه زودتر بغلت کنم، ببوسمت، نوازشت کنم، بوی تنتو حس کنم از یه طرف دوست ندارم از دل مامانی بیای بیرون ! دچار یه جور حس دوگانه شدم. این روزها همه دوست و آشنا منتظر بدنیا اومدن تو هستن و هر لحظه گوش بزنگ و دائم از خودم،مامانی و خاله می پرسن آر...
2 آبان 1391

آخرین روزهای منو پسرم

پسر عزیزم امشب منو بابایی کلی از اتاقت و وسایلهای قشنگت فیلم و عکس گرفتیم و منو بابایی برات تو فیلم حرف زدیم از لحظات زیبای با تو بودن(وقتی تو دل مامانی بودی)گفتیم،وسایل و لباسهای قشنگتو بهت نشون دادیم و گفتیم که چقدر بی تاب دیدن روی ماهت هستیم. خواستیم با این کار یادگاری کوچکی از ما داشته باشی که وقتی بزرگ شدی با لذت بهشون نگاه کنی. یکی از این عکسهارو هم(که تو هنوز تو دل مامانی هستی) به یادگار تو وبلاگت گذاشتم. شاهزاده پاییزی ما بیا و پاییز ما رو بهاری کن،پاییز امسال ما با و جود تو، قشنگترین و بیادماندنی ترین پاییز عمرمان خواهد بود. ...
30 مهر 1391

باز هم سونوگرافی!

سلام پسر کوچولو عزیز مادر امروز باز دکتر بودیم آخه خانم دکتر بخاطر فشارم گفت بجای هفته ای یکبار باید هفته ای دوبار بیای پیشم.امروز که رفتیم پیش خانم دکتر مهربون فشارمو که گرفت گفت هنوز فشارت یکم بالاست(فشارم 13روی 8بود)برام یه سونوگرافی از ریه هات و نوار قلب تو گل پسری نوشت تا مطمئن بشه آیا اونجا حالت خوب خوبه؟ گفت اگر خدای نکرده مشکل داشته باشی دیگه تعلل لازم نیست و باید زودی بپری بغل مامانی. باز هم مثل چندروز پیش همه شوکه شدن ولی من همچنان آروم و ریلکس بودم عصری با بابا محسن رفتیم سونوگرافی.اول نوار قلبت رو گرفتن که پسر ناقلای من هرکاری میکردم تکون نمی خوردی،حتی بابا محسن رفت کاکائو خرید...
26 مهر 1391

شوک

  سلام شیرین عسلم مامانی باز امروز دچار یک شوک شدیم میدونی چی شد دیگه! برات می نویسم تا یادگاری بمونه که بدونی هر لحظه با تو بودن پر از خاطرات کوچک و بزرگ این چنینی بود. امروز صبح وقت دکتر داشتم برای بررسی وضعیت تو،وقتی خانم دکتر فشارمو گرفتن فشارمو 14روی 9 بود و این اصلا خوب نبود چون مامانی فشار زن باردار باید حداکثر 12روی 8 باشه چون برای نی نی کوچولوش ضرر داره. خانم دکتر بالافاصله برام آزمایش اورژانسی دفع پروتین در ادرار نوشت و گفت اگر جواب مثبت باشه طی امشب یا فردا باید پسری بدنیا بیاد و ختم حاملگی باید بشه  البته گفت خداروشکر شما دیگه برای خودت مردی شدی(یعنی نارس به حساب نمیای)...
24 مهر 1391

دلواپسی های مادرانه از جنینی تا.....

    سلام آرام جانم پسرم امروز مامانی رو حسابی ترسوندی!حتما خود شیطونتم میدونی چیکار کردی! امروز یکم داشتم به نظافت خونه مخصوصا اتاق تو نازنینم می رسیدم(آخه امشب دیگه سرویس چوبتو میارن )چندساعتی که برای خودم مشغول بودم و از تو غافل یکدفعه به خودم اومدم متوجه شدم تو از 6صبح تا حالا تکون نخوردی و اون موقع هم ساعت نزدیک12 ظهر بود نمیدونی پسرم دنیا رو سرم خراب شد .حالم خیلی بد شد برای آرامش خودم کمی قرآن خوندم بعدشم یه کاکائو خوردم و آروم به پهلوی چپ دراز کشیدم تا مواد قندی بهت برسه حس کردم شاید گرسنه ای که تکون نمی خوری ولی من صبحانه خورده بودم.باز پیش خودم فکر کردم نکنه سردت شده آخه پوست شکمم سرد  ...
22 مهر 1391

هوای ابری.مامان ابری

    سلام سلام صدتا سلام به گل پسرم قندعسلم آرتینم امروز مامانی خیلی تنهایی تو خونه حوصلش سر رفته بود .یه جوری دمق بود حوصله انجام هیچ کاریم نداشت تا خودشو سرگرم کنه. تا اومدن بابایی هم که خیلی مونده بود.هوا هم ابری و دلگیر بود.    و این حال مامانو بدتر می کرد(تو دلش همش آرزو می کرد کاش تو گل پسری الان بودی باهات بازی می کرد). مامانی تصمیم گرفت تا خودشو یه جور سرگرم کنه رفت تو اتاقت یکم به تزئینات داخلی اتاقت رسید(نصب یه سری عروسک روی در و دیوار)آخه هفته آینده قراره سرویس چوبتو بیارن اتاقت هنوز آماده نیست گل پسری.   بعد این کارم بازم ماما...
18 مهر 1391