شاهزاده ما،سید آرتین جونیشاهزاده ما،سید آرتین جونی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

✿آرتین جونی دردونه پاییزی ما ✿

دلواپسی های مادرانه از جنینی تا.....

1391/7/22 15:44
نویسنده : مامان سمی
243 بازدید
اشتراک گذاری

 

Hello 
Hi Glitter Graphics and Scraps for Orkut, Myspace, Hi5

 

سلام آرام جانم

پسرم امروز مامانی رو حسابی ترسوندی!حتما خود شیطونتم میدونی چیکار کردی!

امروز یکم داشتم به نظافت خونه مخصوصا اتاق تو نازنینم می رسیدم(آخه امشب دیگه سرویس چوبتو میارن)چندساعتی که برای خودم مشغول بودم و از تو غافل یکدفعه به خودم اومدم متوجه شدم تو از 6صبح تا حالا تکون نخوردی و اون موقع هم ساعت نزدیک12 ظهر بود نمیدونی پسرم دنیا رو سرم خراب شد .حالم خیلی بد شد برای آرامش خودم کمی قرآن خوندم بعدشم یه کاکائو خوردم و آروم به پهلوی چپ دراز کشیدم تا مواد قندی بهت برسه حس کردم شاید گرسنه ای که تکون نمی خوری ولی من صبحانه خورده بودم.باز پیش خودم فکر کردم نکنه سردت شده آخه پوست شکمم سرد  بود  روم پتو کشیدم با وجود اینکه اصلا سردم نبود.همونجور تو افکار خودم غرق بودم و دیگه داشتم دیوانه میشدم و با گریه باهات حرف میزدم اسمتو صدا می کردم. آرتینم ....

 اما همچنان ساکت و بی تحرک بودی به خودم اجازه نمیدادم افکار منفی به سراغم بیاد فقط از خدا می خواستم زودتر تکون بخوری.از بی حالی تو بیحال شدم و خودمو خیلی تنها حس کردم.1ساعتی گذشت اما همچنان خبری ازت نبود دیگه تصمیم گرفتم اگر تا 1ساعت دیگه ام تکون نخوردی به بابا محسن بزنگم و برم بیمارستان،اما یکدفعه شکر خدا تکون خوردی.

اما نه تکون محکم مثل ماهی کوچولو که تو یه حوض کوچک شنا می کنه تکون می خوردی

میدونم جات دیگه خیلی تنگ شده اما من خوب می فهمم کی خیلی سرحالی و کی زیاد حوصله نداری.پیش خودم گفتم حتما پسرم گرسنه شده اما من اصلا گرسنه نبودم شاید به خاطر فعالیت من مواد قندی بدنم تحلیل رفته بود و این باعث بی رمقیت شده بود رفتم ناهار گرم کردم خوردم.

حدسم درست بود چون بعد از خوردن ناهار دیگه شدی آرتین سرحال خودم

الانم که این مطلبو می نویسم خداروشکر داری تکون می خوری و من خیلی خوشحالم مامانی و شاکر معبود خودم که هرچه دارم از اوست(عاشقتم ای خالق شاهزاده کوچولوی من)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

mamane Ali
22 مهر 91 15:51
خوب خداروشکربه خیر گذشت .. منم تو بارداریم همیشه این نگرانی رو داشتم و مدادم حرکاتش رو چک میکردم و وقتی حرکت نمیکرد خیلییییییییی نگران میشدم و گریه ام درمی اومد


واقعا دوران بارداری با تمام خاطرات بیاد ماندنیش خیلی حساس و پراز استرسه.انشاالله خداوند حافظ همه نی نی ها باشه چه اونهایی که هنوز بدنیا نیومدن و چه اونهایی که در آغوش گرم مادرشونن و علی کوچولوی شما
مامان شیوا
22 مهر 91 22:10
آرتین شیطونک می خواد همه توجه مامانش فقط به گل پسرش باشه


اره شیوا جون درست میگی امان از دست این وروجکها که از جنینی هم خوب بلدن چیکار کنن
مریم مامان ارمیا
24 مهر 91 11:21
سمیه جون،
این شیطونا خوب بلدن تو دل آدمو خالی کنن. ایشالا این روزای باقی مونده به سلامتی میگذره و آرتین گلم میاد بغل مامانش


ممنون عزیزم همچنین برای شما.آره وروجکا.انشاالله یه 2هفته هم به خیر و خوشی بگذره و این استرسها تموم بشه.
زهره
24 مهر 91 13:07
مي فهمم چقدر استرس داشتي.مواظب خودت باش تو ديگه اين روزها نبايد اينقدر فعاليت داشته باشي هر چند مي دونم تو هم مثل من آروم نمي گيري.منم اونروز سه تا پرده شستم تو حموم بعدش انداختم لباسشويي.انگار خيلي واجبه!


ممنون عزیزم.آره منم اصلا از یکجا نشستن خوشم نمیاد دیروز منم کلی کار خونه کردم از اتاق پسری گرفته تا بقیه خونه به قول شما انگار واجبه ولی دست خودمم نیست اما شب واقعا کمرم درد می کرد.