دلواپسی های مادرانه از جنینی تا.....
سلام آرام جانم
پسرم امروز مامانی رو حسابی ترسوندی!حتما خود شیطونتم میدونی چیکار کردی!
امروز یکم داشتم به نظافت خونه مخصوصا اتاق تو نازنینم می رسیدم(آخه امشب دیگه سرویس چوبتو میارن)چندساعتی که برای خودم مشغول بودم و از تو غافل یکدفعه به خودم اومدم متوجه شدم تو از 6صبح تا حالا تکون نخوردی و اون موقع هم ساعت نزدیک12 ظهر بود نمیدونی پسرم دنیا رو سرم خراب شد .حالم خیلی بد شد برای آرامش خودم کمی قرآن خوندم بعدشم یه کاکائو خوردم و آروم به پهلوی چپ دراز کشیدم تا مواد قندی بهت برسه حس کردم شاید گرسنه ای که تکون نمی خوری ولی من صبحانه خورده بودم.باز پیش خودم فکر کردم نکنه سردت شده آخه پوست شکمم سرد بود روم پتو کشیدم با وجود اینکه اصلا سردم نبود.همونجور تو افکار خودم غرق بودم و دیگه داشتم دیوانه میشدم و با گریه باهات حرف میزدم اسمتو صدا می کردم. آرتینم ....
اما همچنان ساکت و بی تحرک بودی به خودم اجازه نمیدادم افکار منفی به سراغم بیاد فقط از خدا می خواستم زودتر تکون بخوری.از بی حالی تو بیحال شدم و خودمو خیلی تنها حس کردم.1ساعتی گذشت اما همچنان خبری ازت نبود دیگه تصمیم گرفتم اگر تا 1ساعت دیگه ام تکون نخوردی به بابا محسن بزنگم و برم بیمارستان،اما یکدفعه شکر خدا تکون خوردی.
اما نه تکون محکم مثل ماهی کوچولو که تو یه حوض کوچک شنا می کنه تکون می خوردی
میدونم جات دیگه خیلی تنگ شده اما من خوب می فهمم کی خیلی سرحالی و کی زیاد حوصله نداری.پیش خودم گفتم حتما پسرم گرسنه شده اما من اصلا گرسنه نبودم شاید به خاطر فعالیت من مواد قندی بدنم تحلیل رفته بود و این باعث بی رمقیت شده بود رفتم ناهار گرم کردم خوردم.
حدسم درست بود چون بعد از خوردن ناهار دیگه شدی آرتین سرحال خودم
الانم که این مطلبو می نویسم خداروشکر داری تکون می خوری و من خیلی خوشحالم مامانی و شاکر معبود خودم که هرچه دارم از اوست(عاشقتم ای خالق شاهزاده کوچولوی من)