شاهزاده ما،سید آرتین جونیشاهزاده ما،سید آرتین جونی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

✿آرتین جونی دردونه پاییزی ما ✿

روزهای خاکستری

  پسرم می خوام از این 30 روزی که گذشت بگم و اینکه چرا دیر وبلاگتو به روز می کنم و دیگه مثل سابق شرح وقایع نمیدم! همونطور که قبلا برات گفته بودم مامان بعد زایمان یکم دچار افسردگی شد و حس و حال به روز کردن و نوشتن مطلب تو وبلاگتو نداشت(بزرگ که شدی متوجه میشی این حالت بعد زایمان طبیعیه و فقط مامانت دچار این حالت نشده بوده)بنابراین تحت نظر یک دکتر مجرب شروع کردم به مداوا البته اینم بگم پسرکم که این مدت خونه مامانی بودم آخه خونه خودمون نمی تونم بمونم(چون تنها هستم و تنهایی بیماری رو تشدید می کنه)ازهمین جا قدردان زحمات پدرومادر خوبم هستم که دلسوزانه برای منو تو زحمت می کشن .درسته که خونه ماماتی به من و تو خیلی خوش می گذره ...
16 دی 1391

30روزگیت مبارک شکر مامان

  پس از گذشت یک هفته که مامانی(مان زهرا)ب ما رای مراقبت از من و تو مهمون خونمون بود به توصیه بابا محسن و مامانی تصمیم گرفتم چندروزی هم خونه مامانی بریم چندروز مبدل شد به 2هفته چون  تو را در 20روزگی ختنه کردیم و بابا محسن گفت اونجا بمونیم تا مامانم از ما بازم مراقبت کنه پسرم مامانت بعد زایمان یکم دچار افسردگی شده بود و نیاز به حمایت دیگران و محبتشون داشت. پسر قشنگم بزار برات از این 30روزی که گذشت بگم.همه دوستان و فامیل به دیدنت اومدن و هدیه های نقدی و غیر نقدی برات آوردن البته بیشتر نقدی بود چون می دونستن مامانی و باباجون تو سیسمونی چیزی برات کم و کسر نذاشتن.مامان بزرگ(نیره)برات پلاک طلای زیبا منقش به آ...
9 آذر 1391

یک هفته گذشت

  پسر گلم می خوام برات از این یک هفته ای که گذشت بگم: شب اول که بیمارستان موندیم و شب اصلا خوب نخوابیدی دائما شیر می خوردی و نق می زدی با وجود اینکه من شب قبلش اصلا نخوابیده بود(از شب تا صبح درد کشیدم تا تو دنیا بیای)اون شبم حدود 1ساعت خوابیدم.شب دوم خونه خودمون بودیم و باز هم مانند شب اول تو فقط گریه می کردی و می می می خوردی(البته شیر من خیلی خیلی کم بود)باز هم تا صبح بیدار بودم و در پی آروم کردن تو.شب سوم دیگه مامان داشت از بیحالی ضعف می کرد قدرت خندیدن هم نداشت با این حال همش فکر تو بودم و اینکه دوباره شب میشه و گریه هات شروع میشه در طول روز خوب بودی شاید روزها آروم کردنت برام راحت تر بود و شب بی طاقت می...
15 آبان 1391

من اومدم

خوش اومدی پسرم پسرم در تاریخ٨/٨/١٣٩١ ساعت ٦:٤٢صبح با وزن٣:٣٠٠ قد ٥١ به روش زایمان طبیعی بدنیا اومد ...
9 آبان 1391

پایان بارداری

پسرم امروز باز وقت دکتر داشتم.گفت دیگه صبر جایز نیست چون فشارم 13روی 9بود و دفع پروتینم هم به قول خانم دکتر لب مرز.خانم دکتر گفت تا عصری صبر کنم و روغن کرچک بخورم اگر درد زایمان شروع شد که زودی برم بیمارستان در غیر اینصورت آمپول فشار بزنن اگر خدا خواست و بدنیا اومدی که هیچ وگرنه باید سزارین بشم توکل به خدا امیدوارم هرچی صلاحمونه همون بشه.البته باید ببینیم نظر کادر پزشکی بیمارستان هم همینه آخه دکترم تو اون بیمارستان کار نمی کنه.دوست داشتم یک هفته باقی مونده هم باهم سپری می کردیم ولی گویا صلاح نیست.(راضیم به رضای خدا) دوستان خوبم برای من و پسرم دعا کنید.     جهت اطلاع دوستان خوبم:بیمارستان رفتیم ازم آزم...
3 آبان 1391

انتظار شیرین

سلام فینگیلی مامان خوبی پسرم.قطعا خوبی چون خداروشکر ورجه ورجهات نشون دهنده خوب بودنته قبل از اینکه خودم به این روزهای پایانی نزدیک بشم هر زن بارداری رو میدیدم از این روزهای آخر شاکی بود اینکه چقدر دیر میگذره و چقدر شرایطشون سخت شده و به منم می گفتن منتظر همچین روزهایی باش .اما مامانی اصلا همچین چیزی برای من اتفاق نیوفتاد این روزها داره خیلی زود می گذره از طرفی خیلی دوست دارم هر چه زودتر بغلت کنم، ببوسمت، نوازشت کنم، بوی تنتو حس کنم از یه طرف دوست ندارم از دل مامانی بیای بیرون ! دچار یه جور حس دوگانه شدم. این روزها همه دوست و آشنا منتظر بدنیا اومدن تو هستن و هر لحظه گوش بزنگ و دائم از خودم،مامانی و خاله می پرسن آر...
2 آبان 1391