شاهزاده ما،سید آرتین جونیشاهزاده ما،سید آرتین جونی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

✿آرتین جونی دردونه پاییزی ما ✿

روزهای خاکستری

1391/10/16 19:36
نویسنده : مامان سمی
282 بازدید
اشتراک گذاری

 

شکلکهای جالب آروین

پسرم می خوام از این 30 روزی که گذشت بگم و اینکه چرا دیر وبلاگتو به روز می کنم و دیگه مثل سابق شرح وقایع نمیدم!

همونطور که قبلا برات گفته بودم مامان بعد زایمان یکم دچار افسردگی شد و حس و حال به روز کردن و نوشتن مطلب تو وبلاگتو نداشت(بزرگ که شدی متوجه میشی این حالت بعد زایمان طبیعیه و فقط مامانت دچار این حالت نشده بوده)بنابراین تحت نظر یک دکتر مجرب شروع کردم به مداوا البته اینم بگم پسرکم که این مدت خونه مامانی بودم آخه خونه خودمون نمی تونم بمونم(چون تنها هستم و تنهایی بیماری رو تشدید می کنه)ازهمین جا قدردان زحمات پدرومادر خوبم هستم که دلسوزانه برای منو تو زحمت می کشن .درسته که خونه ماماتی به من و تو خیلی خوش می گذره و دائما برای اینکه من حال و هوام عوض بشه یا مهمونی میریم یا مهمون میاد خونشون.دایی جون دائما مارو شاد می کنه خاله جون پیشمون میاد اما من خیلی ناراحتم که چرا باید بعد زایمان اینطوری بشم آخه پسرم من تو فامیل هم از لحاظ بارداری و هم زایمانم به شجاعت معروف بودم و همه به من بخاطر داشتن روحیه قوی و جسم قوی بهم تبریک می گفتن اما حالا خیلی حساس شدم و مجبورم برای اینکه بیماری تشدید نشه چندتایی شب و روز قرص بخورم البته بخاطر تو عزیز دلم دکترم نتونست داروهای قوی بده تا زودتر سیر این بیماری طی بشه چون رو شیرم اثر میذاشت بنابراین یکم روند این بهبودی کندتر میشه طی این دوماه که گذشت تنها دغدغه من بابا محسن بود آخه بابا محسن نمی تونست هرروز بیاد خونه مامانی چون محل کار بابا محسن شرق تهرانه و خونه مامانی غرب تهران و تردد خیلی سخته چون صبحها بزرگراه همت خیلی ترافیکه و بابا نمی تونه به موقع سرکارش برسه و بابا محسن در طول هفته تنها میموند و فقط آخر هفته پیش ما میومد(از همین جا از همسر مهربونم تشکر می کنم که با تحمل این سختی و کمکهای روحی که به من می کرد نذاشت بیماریم تشدید بشه .دوستت دارم عشقم).راستی بابا محسن یه دوربین عکاسی خوشگلم برام هدیه گرفت تا از این به بعد با دوربین خودم لحظات زیبای با تو بودن رو عکس و فیلم بگیرم (باز هم ازت ممنونم همسر مهربونم)خداروشکر که محل کار بابا ناهار بهشون میدن و بابا زیاد اهل شام نیست وگرنه بابت نبودن غذا تو خونه غصه می خوردم(آخه بابا محسن زیاد اهل غذای بیرون و حاضری نیست) اینم بگم بابا محسن یاد گرفت برنج آبکشی و مرغ درست کنه و اینطور که خودشم میگه خوشمزه هم درست می کنه حالا قراره یکبار برامون درست کنه.از همه اقوام (چه پدری چه مادری) و دوستانم هم تشکر می کنم که این مدت خیلی جویای احوالم میشدن و بهم روحیه و دلگرمی میدادن از مامان بزرگ نیره هم بابت تماسهاش ممنونم.پسر نازم این جور مواقع هست که انسان می تونه دوست و دشمنشو بشناسه(دوستی بعضیها فقط دوستی خاله خرسه است)بزرگ که شدی متوجه منظورم میشی.چون دنیا پرشده از این قبیل انسانها و تو باید تو ارتباطت با دیگران خوب دقت کنی.عزیز دلم تو اینقدر پسر خنده رویی هستی که هرکس می بینه و باهات حرف میزنه بهش لبخند میزنی و کلی برای همه با زبون خودت حرف میزنی و دل همه رو بردی از بس تو شیرینی و کارت شیرینتر از خودت حتی دکترتم عاشقته و هردفعه برای چکاب می برمت کلی باهات حرف میزنه و ازت تعریف می کنه(خدارو هزاران بار شاکرم بابت هدیه بی نظیری چون تو).واکسن دوماهگیتم با مامانی رفتیم زدیم خیلی درد کشیدی و یه کوچولو هم تب کردی خدا از اون خانم دکتر نگذره که باعث شد تو دو روز درد بکشی آخه به من گفت اصلا برات از حوله گرم استفاده نکنم فقط در صورت ورم کمپرس سرد بذارم.روز دوم واکسنت بود که با الهه جون مامان طاها جونی (طاها 10 روز ازت بزرگتره)صحبت کردم اون گفت بهش گفتن دوساعت اول کمپرس سرد بعدش حوله گرم البته بنده خدا مامانی همش بهم می گفت ولی شرمنده ام که چرا حرف مامان خوبم رو گوش نکردم آخه فکر کردم حتما خانم دکتر اینطوری گفته برات مضره و من حاضر نیستم یه خار به تنت بره چه برسه اذیتت کنم.وقتی مامانی حوله گرم روی پاهات میذاشت حسابی خوشت میومد و لبخند میزدی و واقعا موثر بود چون خیلی زود دردت ساکت شد اینکارو تا نصف شب ادامه دادیم و خداروشکر دیگه روز سوم اثری از درد نبود و دوباره شدی همون آرتین شیرین خوش خنده.در کل پسرم تو این 60روزی که گذشت خونه مامانی هردومون خیلی آرامش داشتیم و حالا با تجویز دکتر باید بریم خونمون چندروزی خونه باشیم و دوباره برگردیم خونه مامانی تا کم کم شرایط روحیم به حالت عادی برگرده.امیدوارم هرچه زودتر حالم خوب بشه و بشم همون مامان سمیه شاد و خندون که بابا محسن از بودن باهاش لذت می برد(البته بابا محسن الانم مامان رو خیلی دوست داره پسرم فقط دوست داره زودتر حال مامان خوب بشه).پسر پاک و معصومم تو گوشت گفتم برای بهبودی مامان دعا کنی آخه خدا دوستدارشما کوچولوهاست.

❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان شیوا
26 دی 91 12:35
سمی جون حق داری دلخور باشی عزیزم.کوتاهی مارو ببخش.انشالله که حالت روز به روز بهتر میشه ودیگه هیچ وقت روزای زندگیت خاکستری نمی شن



خواهش می کنم عزیزم.ممنونم انشاالله

مریم مامان ارمیا
26 دی 91 13:49
سمیه جون ،عکسها و نوشته های جدیدت، نشون میده انشالله بهتری.
امیدوارم همیشه سالم وسلامت باشی و زندگیتم با حضور آرتین جون قشنگتر وشیرینتر باشه .


ممنون عزیزم.انشاالله
مامان کیان کوچولو
28 دی 91 22:25
اخی عزیزم ببخشید به خدا من که اینقدر سرم شلوووغ ه با این کیان جووونی ... دیگه خودت میدونی .. ایشالله که الان بهتری و دیگه همه چی روبراهه ..
من خودمم اینجوری بوودم .. به خاطر همینم هیچ وقت برنمیگردم چیزایی که اونروزا نوشتم و بخووونم ... آدم خودش ناراحت میشه دیگه ...
خیلی مواظب خودت و گل پسری باش
بووووس


میدونم بچه ها وقت برای مامانا نمیذارن.ممنون که باز معرفت داشتی و برام پیام گذاشتی عزیزم


مامان کیان کوچولو
28 دی 91 22:30
بازم خدارو شکر که اومدی خونه دوس جونم


ممنون عزیزم