شاهزاده ما،سید آرتین جونیشاهزاده ما،سید آرتین جونی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

✿آرتین جونی دردونه پاییزی ما ✿

دوران زیبای نوزادیت

آرتینم چه زیباست دوران نوزادیت،دورانی که فرقی میان اسباب بازی گران و ارزان نمی گذاری،دورانی که با حداقل ها خوش هستی گاهی با یک تکه پارچه ساده بقدری زیبا مشغول بازی می شوی که حسرت می خورم جای تو باشم،پسرم چه زیباست این دورانت که آنچنان خنده ای به آن پارچه می کنی که گویا بهترین اسبات بازی جهان است و تو از داشتنش شدیداً لذت می بری.چه زیباست وقتی با ولع تمام آنرا به طرف دهانت می بری گویا خوشمزه ترین خوردنی دنیاست.چه زیباست وقتی انگشتان دستانمان برایت جذابیت دارد،محکم آنها را می چسبی و آنها را فقط متعلق به خود میدانی و از داشتنش لذت می بری،برایشان آواز می خوانی،محکم فشارشان میدهی و حاضر نیستی آنها را به صاحبش ...
14 بهمن 1391

سرگرم کردن آرتینی

5شنبه عصر بود که دایی رضا خونم زنگ زد که می خوایم بیایم خونتون،تو عشقم هم بغلم بودی و داشتیم باهم بازی می کردیم سر و وضع خونه و من یکم نامرتب بود بنابراین برای رسیدگی به خونه و خودم نیاز داشتم تو خوشگل پسرمو کسی نگه داره  آخه بابا محسنم خسته بود و تازه خوابیده بود و دلم نمی اومد بیدارش کنم تو گهواره هم نمی موندی همش دوست داشتی بغلم باشی با خودم فکر کردم چطوری حواستو به چیزی دیگه ای مشغول کنم ،بردمت تو اتاقت تا لباساتو عوض کنم که گفتم بهتره رو تختت بمونی و با دیدن عروسکها و تصاویر اتاقت سرگرم بشی.عروسکهای موزیکال بالای تخت رو روشن کردم و کلیدتم دادم دستت انصافا هم موثر واقع شد و ساکت شدی و منم به کارام رسیدم اما نتو...
13 بهمن 1391

سهل انگاری مامان

پسرم امروز کلی خداروشکر کردم ،میدونی چرا ؟با رویی خجل برات تعریف می کنم: ظهر بود از خواب بیدار شدی بهت می می دادم دوباره خوابیدی گذاشتمت روی کاناپه و رفتم آشپزخونه کتری رو روشن کنم همینطور که داشتم آب تو کتری می ریختم یک لحظه ندای تو درونم گفت برو به آرتین سر بزن.تا اومدم تو پذیرایی دیدم از خواب بیدار شدی و دمر شدی و لبه کاناپه قرار گرفتی(کمتر از ١دقیقه ازت غافل شدم) فقط داد زدم گفتم یا ابوالفضل و سراسیمه دویدم طرفت و اشک تو چشمام حلقه زد.غرق بوست کردم و خداروشکر کردم و خودمو سرزنش می کردم چرا با وجود اینکه از دیشب دیگه دمر میشی(آخه یک لحظه این موضوع را از یاد بردم بعدشم تو تازه خوابیده بودی فکر نمی کردم بالافاصله بیدار...
11 بهمن 1391

دمر شدن آرتین جونی

پسر گلم دیشب کلی منو بابا محسن رو خوشحال کردی،حتما می پرسی چرا؟الان برات می گم نباتم:   دیشب بعد اینکه پوشاکتو از تنت درآوردم ،گذاشتم یکم در همون حال روی تشک تعویضت بازی کنی(همیشه قبل اینکه پوشاک جدیدت  کنم چند دقیقه ای بدون پوشاک میذارمت،تو هم خیلی دوست داری و تا می خوام اینکارو کنم متوجه میشی و لبخند میزنی بعدشم کلی دست و پا میزنی و صدا از خودت در میاری قربونت برم میدونم خیلی سخته چند ساعت مای بی بی شدن اما چاره ای نیست گلکم)من و بابا هم داشتیم با هم حرف میزدیم که یکدفعه دیدیم تو داری تلاش می کنی دمر بشی و بالاخره بعد چند دقیقه کامل دمر شدی و تو اون حال دستتم می خوردی ولی زیاد نمی تونی تو اون حالت بمونی و خسته ...
11 بهمن 1391

ترانه ای برای آرتینم

پسرم این ترانه رو وقتی تو،تو دل مامان بودی و تکون می خوردی دست میذاشتم روی شکمم برات می خوندم الانم تورو می نشونم روی پاهام دستاتو با دستام می گیرم و بالا و پایینت می کنم و برات می خونمش تو هم خیلی خوشت میاد و همش می خندی و از خودت صدا در میاری.قربونت برم که اینقدر شیرینی که شیرین ترین عسلهای دنیا هم در برابر تو تلخ هستند.   یه پسر دارم شاه نداره    از خوشگلی تا نداره   به کس کسونش نمیدم     به همه کسونش نمیدم                            &...
10 بهمن 1391