سرگرم کردن آرتینی
5شنبه عصر بود که دایی رضا خونم زنگ زد که می خوایم بیایم خونتون،تو عشقم هم بغلم بودی و داشتیم باهم بازی می کردیم سر و وضع خونه و من یکم نامرتب بود بنابراین برای رسیدگی به خونه و خودم نیاز داشتم تو خوشگل پسرمو کسی نگه داره آخه بابا محسنم خسته بود و تازه خوابیده بود و دلم نمی اومد بیدارش کنم تو گهواره هم نمی موندی همش دوست داشتی بغلم باشی با خودم فکر کردم چطوری حواستو به چیزی دیگه ای مشغول کنم ،بردمت تو اتاقت تا لباساتو عوض کنم که گفتم بهتره رو تختت بمونی و با دیدن عروسکها و تصاویر اتاقت سرگرم بشی.عروسکهای موزیکال بالای تخت رو روشن کردم و کلیدتم دادم دستت انصافا هم موثر واقع شد و ساکت شدی و منم به کارام رسیدم اما نتونستم شام درست کنم آخه مامان جون سرماخوردم(البته شدید نیست)و حوصله نداشتم بنابراین از بابا محسن خواستم از بیرون شام بگیره.آخر شب هم با مامانی،بابا جون و دایی رضا رفتیم خونشون تا چندروزی اونجا بمونیم که هم تفریحی کنیم هم اینکه مامانی به مامان برسه و از تو نگهداری کنه(که خدای نکرده مریض نشی).الانم که جمعه است من کمتر بغلت می کنم(با اینکه دلم برای در آغوش کشیدنت ضعف میکرد اما حاضر نیستم مریض بشی و دردتو ببینم هرچه درد و غم دنیاست مال من اما تو فقط سالم باش و بخند گل مامان)و مامانی،دایی رضا و باباجون باهات بازی می کنن و ازت نگهداری می کنن.(دوستتان دارم عزیزانم و همواره قلبم برایتان محکم می تپد)
خدایا سپاس فراوان بابت داشتن خانواده خوب،همسر مهربان و پسر همچو مهتابم .
ا
اینم از عکسات نانازم