شاهزاده ما،سید آرتین جونیشاهزاده ما،سید آرتین جونی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

✿آرتین جونی دردونه پاییزی ما ✿

مسابقه وبلاگی

  آرتینم خاله نیکو(دخترخاله مهربون  کسری کوچولو )مامان رو به مسابقه وبلاگی چرا وبلاگ نی نی هامونو دوست داریم دعوت کرده،ممنون نیکوی عزیزم اولین دلیل چون تونستم خاطرات زیبای با تو بودن را از بدو ورودت به این عرصه خاکی،تا زمانی که تو  توانایی نوشتن و به روز کردن وبلاگت را بیابی،ثبت کنم و لحظات زیبای بزرگ شدنت رو به تصویر بکشم. دومین دلیل استفاده و تبادل اطلاعات و تجربیات مامانهای عزیز در زمینه بچه داری و خوندن خاطرات زیبای نی نی های خوشگلشونه. دلیل سوم از طریق وبلاگت می تونم به تمام دنیا بگم تو بهترین و بی نظیرترین هدیه خدا هستی و  حس زیبای مادر بودن رو ا...
19 بهمن 1391

پیش بند

نبات مامان از دیروز برات پیش بند بستم،درسته که پیش بند رو باید زمانی می بستم که به تو عزیز دلم غذا میدادم(بی صبرانه منتظر اون روزم)اما چون دائما دستتو می خوری و آب دهنتم خیلی میریزه رو لباست برای اینکه خدای نکرده از خیس شدن لباست مریض نشی مجبور شدم پیش بند برات ببندم)پیش بند کوتاه اذیتت می کرد چون هربار غلت میزدی می افتاد رو صورت نازت و نمی تونستی بزنیش کنار این بود که این پیش بندو برات بستم، اولش زیاد ازش خوشت نمی اومد و هی می کشیدیش اما بعد بهش عادت کردی و گاهیم تو دهنت می کنیش یا می گیری تو دستت باهاش بازی می کنی.الهی من قربون تو پسر خوشگلم برم(به قول مامانی قربونت برم هر روز هفته).   یکی یکدونم&nbs...
18 بهمن 1391

کهنه اما با ارزش

پسر عزیزم این پتوی مندرس که روی توست شاید دیگه مثل 33سال پیش زیبایی نداشته باشه اما برای خانواده ما پر از خاطره است و خیلی ارزش داره این پتو برای خاله سعیده بوده بعد از خاله رسید به مامان و بعد از مامان به دایی رضا و بعد از دایی به دختر خاله هات آرزو و آیناز و حالا گرما بخش تن تو گل پسر مامانه و بعد از تو هم  انشاالله به نی نی دایی میرسه.البته جایگاه این پتو خونه مامانیه و اونجا ازش استفاده می کنین(با وجود اینکه خودتون دارین) و با دیدنش مارو به گذشته می بره.عزیز مادر به یاد داشته باشه بعضی چیزها هر چقدرم که رنگ کهنگی به خود بگیره از ارزشش کاسته نمیشه بلکه باارزش تر میشه و باید به خوبی از اون مراقبت کرد ،مامانی هم به خوب...
17 بهمن 1391

تمام دنیا یک طرف تو یک طرف آرتینم

امروز رفتیم مثل همیشه(پسرم از وقتی ٤٠روزت شد دیگه خودم حموم می برمت) باهم آب بازی کردیم و تو حموم کلی برات آواز خوندم و باهات حرف زدم و حسابی خوش گذروندیم ،بعدش که اومدی بیرون و شیرتو نوش جون کردی هر کار کردم نخوابیدی و نق زدی پیش خودم فکر کردم بهتره خستت کنم تا شاید اینطوری بخوابی بنابراین ازت کلی عکس و فیلم گرفتم و بالاخره با اون همه عکسی که گرفتم دیگه خسته شدی و بعدش لالا کردی، انشاالله یه روز کلی عکس از حموم دامادیتو بگیرم پسرم اما اون موقع خسته نشی بگیری بخوابی و عروسمو تو آرایشگاه بکاری گل گلکم   اینم چندتا از اون عکسها:   الهی فد...
17 بهمن 1391