شاهزاده ما،سید آرتین جونیشاهزاده ما،سید آرتین جونی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

✿آرتین جونی دردونه پاییزی ما ✿

آلوچه مامان و بابا

   دیشب بابا محسن آلبالو خشک(البته آب هم داشت) خریده بود باهم بخوریم(آخه منو بابا عاشق اینجور ترشیجاتیم)شما گل پسر هم بغلم بودی در جعبه رو که باز کردم و اولین دونشو خوردم تو برگشتی دهن منو نگاه کردی منم از گلوم پایین نرفت بنابراین انگشتمو مالیدم به آب ته ظرف و گذاشتم دهنت،از مزه ترش و شوری که داشت خیلی خوشت اومد( با خوردنش قیافت خیلی دیدنی میشد و کلی اون موقع بهت خندیدم)و همش می خواستی بهت بدم،٣باری انگشتمو زدم بهت دادم اما ترسیدم اذیتت کنه بنابراین منو بابا مقداری ازش خوردیم و سریع برش داشتیم آخه دلمون نمی اومد تو نظاره گر خوردمون باشی،بابا محسن هم چندتا عکس در اون حال ازت گرفت،قربون اون قیافت نازنین پسرم. ...
6 ارديبهشت 1392

شروع گردش دو نفره

عشق مامان چندروزی تو هفته ای که گذشت باهم عصرها می رفتیم بیرون(داخل شهرکمون)،آخه شما عاشق بیرون رفتنی،بردمت جاهایی از شهرک که وقتی شما تو دل مامان بودی هر روز اون مسیر رو پیاده روی می کردیم،یادش بخیر در طول راه همش باهات حرف میزدم از محیط اطراف برات می گفتم تا شما هم تو لذت اون پیاده روی با من شریک باشی،حالا هم در کنارمی بازم برات حرف میزنم اما دیگه بهم توجه نمی کنی همش حواست به اطرافته مخصوصا اگر تعدادی از بچه هارو در حال بازی ببینی میخکوب اونها میشی و دوست داری از کالسکت بیای پایین(قربون تو پسر ناز که عاشق بازی کردنی)تو عکسهای که ازت گرفتم هم مشخصه که اصلا به دوربین توجه نکردی با وجود اینکه مدام صدات می کردم،...
6 ارديبهشت 1392

تپلویم تپلو

    تپلویم تپلو ٬صورتم مثل هلو٬چشم و ابروم سیاهه٬قد و بالام کوتاهه٬ مامان خوبی دارم٬ میشینه توی خونه٬میدوزه دونه دونه٬لباسهای تو خونه،پیرهن مردونه٬میپوشم خوشگل میشم مثل یه دسته گل میشم.   قربون اون لپ پشه زدت شیرینکم ...
4 ارديبهشت 1392

عشقهای زندگیم

  عشق یعنی مستی و دیوانگی عشق یعنی با جهان بیگانگی عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر عشق یعنی سر به دار آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی کلام دلنشین همسرم عشق یعنی خنده شیرین پسرم   عاشقانه دوستتان دارم   ...
29 فروردين 1392

دغدغه های مادرانه

  سلام سوهان عسلی مامان.عزیز دلم می خوام برات از اتفاقات این چند روز اخیر و دلواپسیهام بگم:   چهارشنبه عصر (٢١فروردین)دایی رضا جون بعداز اداره اومد دنبال ما  تا بریم خونشون چون بابا محسن عازم سفر سیاحتی از طرف محل کارشون به چندتا از شهرهای ایران بود و این سفرش چندروزی طول می کشید،بنابراین قرار شد ما یک هفته ای خونه مامانی بمونیم تا بابا از سفر برگرده،آرتین خوشگلم تو چند روزی بود که درست شیر نمی خوردی یعنی خیلی کم می خوردی اونم بازی بازی و این منو نگران می کرد بنابراین ٥شنبه عصر(22فروردین) بردمت پیش دکترت،آقای دکتر میدانی مهربون بعد یک چکاپ کلی(البته هردفعه چکاپ کلی از تمام اعضای بدنت انج...
28 فروردين 1392

تو بهترینی,عزیزترینی

 بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است     بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند تارموی توست اما ریشه ی عمر من است   ...
18 فروردين 1392