شاهزاده ما،سید آرتین جونیشاهزاده ما،سید آرتین جونی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

✿آرتین جونی دردونه پاییزی ما ✿

تپلویم تپلو

    تپلویم تپلو ٬صورتم مثل هلو٬چشم و ابروم سیاهه٬قد و بالام کوتاهه٬ مامان خوبی دارم٬ میشینه توی خونه٬میدوزه دونه دونه٬لباسهای تو خونه،پیرهن مردونه٬میپوشم خوشگل میشم مثل یه دسته گل میشم.   قربون اون لپ پشه زدت شیرینکم ...
4 ارديبهشت 1392

عشقهای زندگیم

  عشق یعنی مستی و دیوانگی عشق یعنی با جهان بیگانگی عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر عشق یعنی سر به دار آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی کلام دلنشین همسرم عشق یعنی خنده شیرین پسرم   عاشقانه دوستتان دارم   ...
29 فروردين 1392

دغدغه های مادرانه

  سلام سوهان عسلی مامان.عزیز دلم می خوام برات از اتفاقات این چند روز اخیر و دلواپسیهام بگم:   چهارشنبه عصر (٢١فروردین)دایی رضا جون بعداز اداره اومد دنبال ما  تا بریم خونشون چون بابا محسن عازم سفر سیاحتی از طرف محل کارشون به چندتا از شهرهای ایران بود و این سفرش چندروزی طول می کشید،بنابراین قرار شد ما یک هفته ای خونه مامانی بمونیم تا بابا از سفر برگرده،آرتین خوشگلم تو چند روزی بود که درست شیر نمی خوردی یعنی خیلی کم می خوردی اونم بازی بازی و این منو نگران می کرد بنابراین ٥شنبه عصر(22فروردین) بردمت پیش دکترت،آقای دکتر میدانی مهربون بعد یک چکاپ کلی(البته هردفعه چکاپ کلی از تمام اعضای بدنت انج...
28 فروردين 1392

تو بهترینی,عزیزترینی

 بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است     بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند تارموی توست اما ریشه ی عمر من است   ...
18 فروردين 1392

عیدانه(اولین پست سال92)

    پ سر گلم تعطیلات نوروزی هم خداروشکربه خوبی و خوشی پایان یافت،نوروز امسال خیلی با سالهای قبل فرق داشت،چون تو کوچولوی دوست داشتنی به جمعمون اضافه شده بودی و دلهای همه رو(به خصوص من و بابا محسن) با کارها و لبخندهای شیرینت غرق شادی می کردی،همونطور که تو آخرین پست ٩١ گفتم رفتیم به شهرستان آبا و اجدادی مامان و ١٣بدر هم همون جا بودیم بین فامیلهای پدری و مادری من،خیلی خوش گذشت،خداروشکر تو هم اصلا اذیت نشدی و اصلا هم غریبی نمی کردی به خاطر همین همه تورو بغل می کردن و بهت می گفتن پسر مهربون و غرق بوست می کردن و تو هم براشون حسابی می خندیدی و وقتی هم موزیک میذاشتن و شروع به رقص می کردن تو هم حسابی ذوق می ک...
18 فروردين 1392

آخرین پست سال 1391

عشق مامان تا شروع سال جدید فقط 4 روز باقی مونده،12ماه گذشت با تمام خوشیها و ناخوشیهایش،7ماه از این 12ماه رو تو دل مامان بودی و 5ماه هم در آغوش مامان،عید91 همش به فکر عید92 بودم که تو می خوای بیای پیشمون و بالاخره عید٩٢ در حال آمدن است و تو کنارمونی(سال 92 با وجود گلی بهشتی چون تو بهترین عید ماست)،پسرم عید92هم مثل عید91  قراره بریم شهرستان(اسم شهرستان آبا و اجدادی مامانی زهرا و باباجون طارم سفلی است  همجوار رشت و استان زنجانه و ساکنینش آذری زبانن) پیش مامان بزرگها و پدربزرگ مامان به اتفاق خانواده مامانی و تمامی فامیلهای مامانی زهرا و بابا جون(مثل نوروز ٩١)یادش بخیر...
26 اسفند 1391

بازی جدید دردونه آرتین

  دردونه مامان از دیشب یه کار جدید یاد گرفتی دستهاتو بهم قلاب می کنی و بعد مشت کرده می کوبی به دهنت و با دهنت آواز سر میدی (بیشتر می گی آآآآآآآآآآآ)البته این بازی رو مامانی زهرا خونشون اولین بار با دستان خودش  برات انجام داد تو خیلی خوشت اومد و حسابی ذوق می کردی ،بعدش من و بابا محسن با دستمون آروم میزدیم به دهنت تو هم می گفتی آآآآآآآ بعداز چند روز(دقیقا از دیشب)خودت اینکارو تقلید کردی و کلی منو بابا ذوق کردیم و تعجب و از دیشب تا امروز چندبار تکرارش کردی حتی پسرم نصف شب هم که برای شیر خوردن بیدار شده بودی اینکارو با چشم بسته انجام دادی که من حسابی خندیدم(البته بیصداخندیدم چون بابا محسن خواب بود) و تورو غرق بوسه...
23 اسفند 1391